حکایت اسکندر و عالم

ساخت وبلاگ

زمانی که اسکندر به حوالی یکی از شهرهای هند رسید،در آنجا اردوگاه زد و یک نفر فرستاد و پیام داد که چنانچه فردی را نزد من بگسیل کنید که پاسخ پرسش های من بداند به این شهر حمله نخواهم نمود و در امانید.

حاکم شهربعد از مشاوره به اطرافینانش عالمی مسلمان به سوی او فرستاد.

اسکندر چون او را به حضور طلبیت و به او نگاهی انداخت و چند لحظه نگاه از براو بر نداشت.

عالم چون به نزد اسکندر رفت دست بر بینی خود نهاد.

اسکندر دستور داد که عالم را در مکانی نزدیک محل استقرار خود جای دهند سپس ظرفی پر از روغن نزدش فرستاد.

عالم نیز چون ظرف روغن را دید گفت : برایم سوزن بیاورید و سپس سوزن ها را درون ظرف روغن ریخت و ظرف را نزد اسکندر برگرداند.

اسکندر فلزی زنگ زده نزد عالم فرستاد

عالم فلز زنگ زده را سوهان زد و براق کرده دوباره به او پس فرستاد

اسکندر فلز را داخل ظرف آبی گذاشته و برای عالم برگرداند

عالم دستور داد تا چکش بیاورند و با چکش فلز را به شکل کاسه در آورد و بر روی ظرف آب برای اسکندر فرستاد

اسکندر کاسه را پر از خاک کرده و به او پس داد.

عالم بادیدن ظرف پر از خاک گریست.

در این هنگام اسکندر عالم را به حضور پذیرفت.

اسکندر از عالم پرسید چرا زمانی که مرا دیدی دست بر بینی خود گذاشتی؟

عالم گفت: زمانی که مرا دیدی در ذهن خود گفتی فردی با این  شکل و هیکل بزرگ چیزی بارش نیست! من با دست گذاشتن بر بینی خود گفتم،همان طور که در صورت یک بینی نیست در این عالم چون من نخواهی یافت.!

اسکندر پرسید: من ظرف روغن فرستادم یعنی چه ؟و تو سوزن در آن ریختی یعنی چه؟

عالم گفت : شما گفتی قلب من مملو از علم و حکمت است و نیازی به موعظه و حکمت ندارم! من با سوزن ها گفتم انسان هرچند دارای علم و حکمت باشد باز چای آموختن دارد.

اسکندر :من فلز زنگ زده فرستادم و تو او را سیقل داده براق کردی یعنی چه؟

عالم : تو گفتی قلب من به واسطه ی گناه زنگار بسته من گفتم همینطور که این فلز با سوهان خوردن سفید و براق شد قلب انسان هم با توبه و استغفار نورانی و سفید خواهد شد.

اسکندر:من فلز را داخل ظرف آب گذاشته و تو او را تبدیل به کاسه کردی یعنی چه؟

عالم: شما گفتی جسم و روح من به دلیل اعمالم سنگین شده و هدایت نمی شوم من گفتم انسان هم با عبادت و سختی می تواند مانند این فلز که ضربه خورد و چکش خورد تبدیل به کاسه شود و جسم و روحش را بالا ببرد.

اسکندر: من ظرف پر از خاک فرستادم یعنی چه و تو گریه کردی یعنی چه؟

عالم: شما با ظرف خاک گفتی آیا از مرگ گریزی هست؟ من با گریه ی خود گفتم نه گریزی نیست وچنانچه اعمال انسان درست نباشد عاقبت خوبی نخواهیم داشت.

پایان

ازدواج ساده و معنوی خمینی/خاطرات و نظرات یک ایرانی ساکن لبنان...
ما را در سایت ازدواج ساده و معنوی خمینی/خاطرات و نظرات یک ایرانی ساکن لبنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sabzevartvto4 بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 5 اسفند 1395 ساعت: 17:03